loading...

خطی بر صفحۀ آسمان

شخصی

بازدید : 2552
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

صورتِ عکس تو آلبوم خیسه...

دوباره خاطرتو بوسیدم... ( کلیک)

نگات کردم تو قابِ عکس، نمیدونم که بارِ چندمی‌میشه...

چقدر حیفه بدونِ تو موهام جو گندمی‌میشه... ( کلیک برای گوش دادن)

یکی از بزرگترین آرزوهام.... نه .... نه... بزرگترین آرزوم این بود کنارت باشم و سفید شدن گیساتو ببینم... عشق کنم و بخونم... حرف و حدیثت منم، عاشقِ گیست منم... سپیده مثل برفه... راس راسی خیلی حرفه... ( کلیک برای گوش دادن)

قشنگ میشد اگه بودی و من سفید شدن گیسهاتو میدیدم و قربون صدقه‌ی سپیدی و پاکیشون میرفتم و تو هم ریشای جو گندمی‌پسرت رو میدیدی و از بزرگ شدنش قند توی دلت آب میشد...

گاهی قسمت نیست پسر سپید شدن موی مادر رو ببینه و قسمت نیست مادر جوگندمی‌شدن موی پسر رو ببینه.

گاهی 4 سال زمان کافیه... تا استخونهای یک مادر بپوسه... و استخونهای یک پسر خورد بشه...

پسرایی که موی مادرتون سپید شده... روزی 2 بار قربونِ دونه دونۀ تار موهای سپید مادرتون برید... یه بار از طرف خودتون... یه بارم از طرف ما که حسرت دیدن موی سپید مادر به دلمون موند..

خطی بر صفحۀ آسمان

بازدید : 1101
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 6:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

سریال عجیبیه این سریال سرباز. کم خرج، آماتور، فیلمنامۀ روزمره با حقایق روتین، با دروغهای روتینتر، ولی بازم دنبالش میکنم :/ شاید چون بلافاصله بعد افطار پخش میشه.

سطح مالی کاراکترهای فیلم -در راستای سیاست کم خرج بودن فیلم، شخصیتهای داستان همگی پشت پژو 405 و نهایتش پاترول 4در میشینن در پرخرجترین حالت ممکن. یک سری آدمای معمولی با زندگیهای معمولی که حتی دکتر مملکتش هم جوری معرفی شده که اگر با وجدان باشه، بدون نیم نگاه به ارث مادری توان خرید خونه در تهران رو نداره. از این نظر واقعی بودن این فیلم رو دوست دارم، رک و پوست کنده به مخاطب گفته اگر ارث نداری، فکر خونه دار شدن نکن. برعکس فیلم شبکه نمایش خانگی، به نام هم گناه که ده قسمتی که ازش دنبال کردم، هرچند فوق العاده جذاب و هیجان انگیز بود، ولی خوب شخصیتهای عجیبی در فیلم بودن. خانوادۀ صبوری که این داداش به اون داداش دستی 50 میلیون قرض میداد خواهر زادهه میگفت دایی من ته این کارتم بیست و پنج میلیون بیشتر نیست 15 میلیونم از آرمان میگیرم کارتو راه بندازه :)))) که البته اینم برای یکی دو درصد از مردم ایران واقعیه‌ها. ولی برای امثال من کلا ناملموسه :/

دروغهای محیط خدمت -اصلا گولِ دروغهای فیلم در مورد محیط پادگان رو نخورید. سروانِ پادگان ده دقیقه سرباز رو بغل میکنه که آروم باش، توی بازداشتگاه حباب و بادکنک رنگی بود :))))) خدایی نمیدونم چی میخوان القا کنن با این جوکهای جفنگ. همینقدر براتون بگم. بهترین و سالمترین آدمی‌که من در دوسال خدمت دیدم، سرگرد بالا سر خودم بود که بشدت دقیق و منظم بود. و نظم این آدم به من کمک کرد منم سرباز منظمی‌باشم و بتونم سال 96 سرباز نمونۀ تهران معرفی بشم و لوح بگیرم و سیصد تومن پول :D همین سرگرد، قبلا توی رستۀ پیادۀ نیروی زمینی، مسئول وظیفه‌ها بود. و رک و پوست کنده برای بقیه تعریف می‌کرد که این اواخر ما رو از تنبیه بدنی سرباز منع کرده بودن. و با عجز از بقیه کادری‌ها میپرسید که شما بگین سربازی که نزنی توی گوشش چجور میخوای ادبش کنی و نظم یادش بدی :|

یک نکتۀ مهم دیگه هم مد نظر داشته باشید. هدف پادگان اگر مرد کردن سرباز باشه، این چیزی که تو فیلم نشون میده شاید درست باشه. ولی خیلی شفاف، هدف پادگانهای آموزشی، مهیا کردن نیروی خدمات و نظامی‌صفر برای کارهای روزمره هست، از قبیل افسرهای راهنمایی، مرزبانی، کارهای نظافتی و شستشوی دستشویی‌های محیط‌های نظامی‌و ... و تعارف رو بذاریم کنار. همه میدونیم لازمۀ القا کردن این وظایف به سرباز اینه که دوماه سرباز در دوران آموزشی پادگان توهین بشنوه و تحقیر بشه. چرا به سرباز میگن آشخور؟ سربازی که تازه از پادگان اومده بیرون، کاملا ورزیده تره از نظر بدنی، چابکتره، از نظر اعتقادی هم به دلیل اجباری بودن نمازهای پادگان قطعا در اوج خودشه، ولی همین سرباز چابک و ورزیده و با بالاترین درجه اعتقاد، آماده ترین شرایط روحی رو داره برای شستن توالتها و تی کشیدن راه روها و نگهبانی دادنها بالای برجک و داخل کیوسک کلانتری و ... چون دو ماه تمام در پادگان توسط فرمانده‌ها تحقیر و تنبیه شده. سختی کشیده و ترس توی سلول سلول بدنش نفوذ کرده. ولی سرباز 7 یا 8 ماه خدمت اینجور نیست. سرباز 15 ماه خدمت رو امکان نداره شما بتونی تی دستش بدی راهرو تمیز کنه یا فرچه دستش بدی توالت بشوره. این سیستمی‌که سریال سربازداره نشون میده خیلی غیر واقعی و ماوراییه.

من شخصا نه تی دست سربازهای جدید دادم، نه از وظایف خودم سر باز زدم، تا روز آخر خدمت روزهایی که تی کشیدن راهرو با من بود رو خودم آستین بالا میزدم و تی میکشیدم. بگذریم رفتم تو خاطرات مخم قفل کرد...

گناهی به نام طلاق -تا اینجا سریال سربازتا تونسته نقش زن رو به کارهای خونه محدود کرده. هم یلدا هم فرزانه، دو زنی هستن که سریال سعی داره نشون بده برای کار بیرون از خونه ساخته نشدن و یکیشون ترک تحصیل کرده و یکیشونم داره ترک استادی دانشگاه میکنه و نویسنده تأکید داره بگه هرکی توی یک کاری استعداد داره و تا حالا که من برداشتم این بوده تأکید داره یلدا و فرزانه در خونه داری و شوهر داری استعداد دارن. مگه در آینده‌ی سریال اتفاقای دیگه‌‌‌ای برای این دو کاراکتر بیفته که امیدوارم نویسنده خودش رو از این منجلاب فکری نجات بده. امروز در سکانسی که یحیی داشت خبر طلاقِ فرزانه رو به شهاب میداد، یک دیالوگ تلخ و یک صحنۀ تلخ اتفاق افتاد:

دیالوگ تلخ- شهاب توی ذهنش گفت فرزانه جدا شده، خوبه پس من که هزارتا عیب دارم اینم عیبِ فرزانه. توی جامعه‌‌‌ای که خانمهای مطلقه به اندازه کافی مشکلات دارن که به سختی بتونن کمر صاف کنن، این فیلم هم با عیب و ایراد جلوه دادن مطلقه بودن قطعا کمکی به حال بیمار جامعه نمیکنه. لازمه بگم مشاور خودم هم که یک خانمه (از طرف بابا و زن بابا معرفی شده) همینجوری فکر میکنه. یک ربع از صحبتهای 3 جلسۀ اخیر ما این خانم سعی داشت من رو متقاعد کنه ازدواج با خانم مطلقه با ازدواج با دخترِ باکره فرق داره و من اشتباه میکنم که میگم فرقی نداره :/ این مشاور مملکته. خانم هم هست. شما سرِ رشته رو بگیر برو سراغ مردا و آدمای عادی.

صحنۀ تلخ -فقط اونجا که شهاب فهمید فرزانه مطلقه ست و دوربین از رو نیش باز شدۀ شهاب، اومد رو کمر شهاب :| دیگه کلا برای 5 دقیقه (5 دقیقۀ تمام بدونِ اغراق) دوربین صورت شهاب رو نشون نمیداد فقط کمر به پایین شهاب رو نشون میداد و بشکنهای شهاب از مطلقه بودن فرزانه. من نمیدونم این کلوزآپ 5 دقیقه‌‌‌ای دوربین روی کمر به پایین شهاب سعی داشت به مسائل جنسی اشاره کنه یا فقط ذهن من منحرفه. ولی علی رغم تمامِ تلخ بودن این سکانس، یکی از حقایق جامعه ست. این حقیقت که آزادی جنسی (چه شرعی چه از نگاه عرف) محدود شده به روابطی که یک سرش یک مطلقه ست. توی جامعه‌‌‌ای که مرد برای روابط جنسی بازخواست نمیشه و دختر کاملا بینیاز از بحث جنسی معرفی میشه (خود دخترها توی این مورد قطعا مقصرن که میشه ده تا پست در موردش صحبت کرد. واقعا نمیفهمم دخترها رو و این تلاش عجیبشون در بینیاز نشون دادن خودشون در بخش جنسی). این تلخه ولی عجیب نیست که با شنیدن عنوانِ مطلقه، ذهن تمامی‌مردهایی که با این عنوان سر و کار دارن، اول سراغ افکار جنسی میره. این معضل باید توی جامعه حل بشه. که البته گفتم مشکلات جنسی این ایران حل شدنی به نظر نمیاد.

بسیجی خوب - بسیجی بد

باز دم یحیی گرم، دم تیپ شخصیت آرش مجیدی در این سریال گرم که افکار ناصحیح شهاب رو اصلاح میکنه. تیپ آرش مجیدی رو توی این سریال خیلی دوست دارم. قبلا هم گفتم نمیشناختمش ولی خیلی از بازیش خوشم اومد. از این تیپ بسیجیهای خوبه. لابد میگین مگه بسیجی خوب و بد داریم؟ خوب اگر از نظر شما بسیجی خوب و بد نداریم، باید بگم که قطعا شما یک بسیجی بد هستید. فقط بسیجی‌های بد و ظالم هستن که با تقسیم بندی تفکر بسیجی به بسیجیهای خوب و بد مشکل دارن. مثل این دیالوگ پایین من در گپ پسرونه‌ی خودمون. که تنها کسی که به این تقسیم بندی اعتراض کرد، امیرحسین ولی اله زاده بود. هم دورۀ ما در مهندسی نفت دانشگاه شریف و مؤلف کتابهای کنکور، که به دلیل افسردگی نتونست ارشد و دکترای پیوسته ش رو در دانشگاه رایس امریکا تموم کنه و دست از پا درازتر برگشت تهران. و الان یه سِمت مدیریتی نفتی در یکی از ارگانهای بنیاد مستضعفین (فکر کنم) داره (منم نمیدونم بنیاد چه ربطی به نفت داره :|). ولی چنین سمت مدیریتی، اگر یکی از حداقل پیشنیازهاش کارت بسیج نباشه، واقعا احمقانه به نظر میاد. در حالی که این امیرحسین همیشه یکی از اولین منتقدین بسیج و نظام اسلامی‌نشون میده خودش رو. از این عینک فوتوکرومیکهای ریش آکبندِ کوسه‌‌‌ای ترسناک. تفکرای صد در صد بسیجی که خودشون رو بسیجی نمیدونن و در ملأ عام تفکر بسیجی رو هم زیر سؤال میبرن. من به اینا میگم بسیجی بد. اینا همون کسایی هستن که از تقسیم بندی بسیج به بسیجی خوب و بسیجی بد ترس عجیبی دارن، نون اینا توی کوزۀ روغنیه که میگه کلِ بسیجیها مثل همن با همه خوبیها و بدیهاشون. جز این باشه کوزه روغن این افراد میشکنه و نونشون چرب نمیشه.

این دیالوگ رو از من یادگاری داشته باشید. که ابوالفضل، یکی از اون بسیجی خوبا توی گروه تأییدش کرد:

Shahab

بسیجی خوب از بسیجی بد خطرناکتره
۳ ماه تابستونی که توی شتابدهنده آتیه پردازان کار میکردم یه سری بسیجی واقعا خوب هستن مثل دکتر حسین علیزاده و دکتر قانعی و دکتر حمید نجارزادگان آدم حظ میکرد باهاشون حرف میزد. ولی مدیر عاملا از اون *****ها بودن مثل شفیعی و ابوچناری و شیخی
بسیجی خوب فقط چربش میکنه که بسیجیهای بد فرو کنن

Abolfazl:
این رو سال اولی که عضو شدم یک نفر بهم گفت

برای همین خیلی سریع کشیدم بالا که بالادستم کسی نباشه چرب بشه

Amirhosein

مگه بسیجی خوب و بد داریم؟ :|

بازدید : 899
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

به نظرم، یه آدمِ مهربون، وقتی در ایام کرونا میره فروشگاههای زنجیره ای، حواسش هست که اجناس رو جوری روی غلتک سمت مسئول صندوق بچینه که بارکد اجناس به سمت بالا و رو به مسئول صندوق باشه و ایشون بتونه به راحتی و بدون لمس اجناس، با اون تفنگ لیزریش (:D) چیلیک چیلیک تند تند اجناس رو وارد کامپیوتر کنه. ما در روز با یه مسئول صندوق سر و کار داریم، اون با دویست تا مشتری سر و کار داره. و اگر مجبور باشه تمام اجناسی که مشتریها برای برداشتنشون لمس کردن رو لمس کنه، شانس ابتلاش به ویروس احتمالی خیلی خیلی خیلی بیشتر میشه (فراموش نکنیم که آدمِ مهربون، با این کار، به کمتر شدن احتمال آلوده شدن اجناس خودش به ویروس هم کمک میکنه، به قول ایرانیا هرچه کنی به خود کنی، به قول خارجیها What goes around, comes around یا از هردست بدی از همون دست میگیری). مهربونی پخش کنیم :)

 

پینوشت یک -الان دیگه همه میدونن بهترین شیوۀ پرداخت اینه خودمون کارت رو داخل دستگاه پوز بکشیم و فروشنده قیمت و رمز رو وارد کنه. اینجوری فقط دست فروشنده با دکمه‌های پوز تماس داره و دستش تماسی با کارت ما نخواهد داشت. البته فراموش نکنیم اون بخش کارت بانکی که داخل دستگاه پوز کشیده میشه احتمالا ضد عفونی خفیف نیاز داشته باشه.

 

پینوشت دو -اول گفتم این پستها رو از قول اول شخص بنویسم، به دلم نچسبید. گفتم امری و به صورت دوم شخص بنویسم باز به دلم ننشست. این شد که تصمیم گرفتم اینجوری سوم شخص بنویسم. داستان زندگی یه آدمِ مهربون رو :)

 

پینوشت سه -نقل قول مهربونی امروز:

"The wonderful thing is that it's so incredibly easy to be kind. "

Ingrid Newkirk(British animal welfarist and the president of People for the Ethical Treatment of Animals, the world's largest animal rights organization)

"مسئلۀ حیرت انگیز اینه که مهربان بودن به شیوه‌‌‌ای باور نکردنی، آسونه!"

خانم اینگرید نیوکِرک (فعال رفاه حیوانات از بریتانیا و رییس بزرگترین سازمان حقوق حیوانات)

 

پینوشت چهار -یه پیج هست در اینستاگرام از یک پسر پیانیست ترکیه‌‌‌ای به اسم سارپردومان، ویدئوهاش روزتون رو میسازه. این مرد گربه‌های زخمی‌خیابون رو در منزجر کننده ترین شرایط ظاهری و جسمی‌پیدا میکنه و میبره کلینیک تحت درمان، بعضیاشون متأسفانه میمیرن، اونایی که خوب میشن رو میاره خونش. شعارش هم اینه میگه "عشق شفاست Love Heals). کافیه یه گردشی در پیجش بکنید و با دیدن عکس گربه‌هاش قبل از درمان و بعد از درمان به این جملۀ عشق شفاست ایمان بیارید. ویدئوهاش از پیانو زدنش برا گربه‌هاش روزهاتون رو صد برابر قشنگ میکنه. از دستش ندین. آیدیش اینه:

SarperDuman

برچسب ها کوچک 2,
بازدید : 1213
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

من هیچ وقت باغ وحش نمیرم. من هیچ وقت حیوون یا پرنده‌‌‌ای رو در قفس نگه داری نمی‌کنم. من هیچ وقت از تماشای یه زبون بسته در قفس لذت نمیبرم.

نمیدونم اسیر کردن یک حیوون زبون بسته و جدا کردنش از زیست گاه و آب و هوای مناسب زندگیش و آوردنش به هزاران مایل دورتر از زیستگاهش و تماشا کردنش توی قفس چه لذتی میتونه داشته باشه. مخصوصا توی عصر و دوره‌‌‌ای که کافیه یه مرورگر اینترنت باز کنی و طبیعیترین و کاملترین و آموزنده ترین مستندها رو در مورد حیات وحش تماشا کنی.

در خانوادۀ من باغ وحش و سیرک ممنوعه، چه الان که این خانواده یک نفره ست. چه آینده برای بچه‌های فرضی من. بچه‌های نداشتۀ من، شاید با اصرار و مظلومنمایی بتونید من رو متقاعد کنید براتون لواشک و یا آب انبه بخرم، ولی پاسخم به دیدن کردن از باغ وحش، یا خرید یک قفس پرنده، همیشه یک نهِ قاطع خواهد بود :)

 

پینوشت: چقدر این فیلم مردِ فیل نما غمگینه....

بازدید : 853
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 20:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

مخصوص اونایی که به هر طریقی در خونه‌‌‌ای زندگی می‌کنن که ظرفای مصرفیشون رو کس دیگه (مادر، همسر یا ...) میشوره.

فصل هندونه شروع شده. تا وقتی مادرم سر پا بود، ظرفا رو خودش می‌شست. من هندونه خور قهاری هستم و کل بهار و تابستون قوتِ غالبِ من هندوانه ست. در این حد که گاهی یه هفته میشه که نهار و شام نون و پنیر هندونه یا بعضا طالبی خوردم بدون حتی یک وعده غذای گرم. یک راه ساده برای اینکه نشون بدین حواستون به زحمتای مادر هست، اینه که حواستون به هسته هندونه‌ها باشه. بلافاصله بعد میل کردن، آب ظرف رو خالی کنید و هسته‌ها رو بدون آب اضافی، تا هنوز تر هست داخل سطل زباله بریزید. خیس خیس نریزید توی سطل آب جمع شه ته سطل آه نفرین مادرتون دامنگیر من بشه‌ها :دی

هسته هندونه توی ظرف اگر بمونه، اگر خشک بشه، جدا کردنش زحمت چند برابری طلب میکنه. کاری که شما با 10 ثانیه وقت گذاشتن میتونید انجام بدین و هسته‌های خیس رو منتقل کنید سطل زباله، بعدا مادر باید چند برابر زحمت بکشه و هسته‌های خشک شده و چسبیده ته ظرف رو جدا کنه.

این کار من انقدر برای مادرم ارزشمند بود که گاهی تلفنی به خاله‌هام با ذوق میگفت که شهاب هسته هندونه‌ها رو نمیذاره ته ظرف خشک بشن و بعد خوردن سریع میریزه سطل. این نکات نمک دوست داشتنه. ابراز عشقاتون خوش طعم تر میشه‌‌ان‌شاء الله :)

برچسب ها کوچک 1,
بازدید : 640
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 14:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

هرچند دیر، ولی بالاخره از سیزدهم ماه رمضان، سریال سربازاز شبکه 3، به صورت جدی وارد بحث سربازی شده. و با دیدن قسمت دیشب، کلی خاطره از سال 90 برای من (و صد در صد برای همۀ پسرا) از روز اعزام به پادگان آموزشی زنده شد.

دیشب، سر سکانسی که اتوبوس رسید به پادگان و راننده میگفت "آقایون محترم، داریم میرسیم وسایلتون رو جمع کنید." و بعدش سر سکانس ورود سربازهای کچل داخل پادگان با دود کردن اسفند و صلوات فرماندهان پادگان، و بعدش با آب قند درست کردن دژبانها برای سربازها :))))) دقیقا همینجوری زدم زیر خنده. وقاحت هم حدی داره. چه دروغا به خورد مردم میدن(1). قشنگ یادمه وقتی عصر یکم تیر ماه سال 90 گفتن بریم ترمینال اتوبوس، اتوبوس که از تهران راه افتاد، از ترس فرار نکردن سربازها، تا خود مشگین شهر اردبیل (پادگان بیگلری ناجا) یه کله رفت بدون حتی یک توقف. و صبح دوم تیر ماه که رسید نزدیک پادگان، بچه‌ها که داشتن از مثانه‌های پر میترکیدن، بهش التماس میکردن نگه داره. و راننده گفت نزدیک پادگان نگه میدارم.

من هم که داداش بزرگ نداشتم، نمیدونستم پادگان چه خبره، با خودم گفتم نزدیک پادگان؟ چه فایده داره خوب توی پادگان میریم دستشویی. خاکریزای قبل از شهر مشگینشهر، راننده نگه داشت. گفت بچه‌ها برن پشت خاکریز کارشون رو بکنن. بچه‌ها مثل فشنگ 15 و 16 نفری در رفتن دویدن پشت خاکریزا دسته جمعی کارشون رو کردن برگشتن. منم که به عمرم تو کوه و کمر دستشویی نکرده بودم گفتم ولش کن یه ربعم خودمو نگه میدارم میرم دستشویی پادگان.

رسیدیم پادگان، پاچه گیریهای دژبان (که همیشه ملقب هست به سگِ پادگان) شروع شد. فرمانده‌ها هم نبودن. گفته بودن ما رو به خط کنن بشینیم رو آسفالت تا فرمانده بیاد هیچ کس هم حق نداره از صفها خارج بشه. حتی برای دستشویی. دیگه نگم براتون که چی بر من گذشت توی صف با یه مثانه و دوتا کلیۀ تا خرخره پر که تا 2 بعد از ظهر تقسیممون کردن گردانها و تازه اون ساعت در اختیار خودمون گذاشتنمون برای دستشویی رفتن!!! آره. دقیقا دوم تیر ماه سال 1390، من، شهابِ غ، جمعی گروهان سلمان، گردان عاشورا، پایۀ خدمتی تیر ماه نود، یاد گرفتم هرجا خاکریز دیدم، بدو رو، برم بشاشم. کثیفه و آب نیست و بهداشت چی میشه و وای مامانم اینا نداریم.

1- البته شاید راست باشه. زمان ما سال 90 که مثل گربه با سرباز رفتار میکردن. سال به سال داره رفتارها با سربازها بهتر میشه. مثلا شوهر خاله م ده سال قبل من سرباز بوده، اون زمان مثل سگ باهاشون رفتار می‌کردن. حتی تنبیه بدنی و فحش ناموس هم آزاد بوده به سرباز. باز زمان ما، وقتی فرمانده به ما گفت حروم زاده و حروم لقمه، بچه‌ها یه عقیدتی سیاسی بود که برن بهش اعتراض کنن و دهن فرمانده رو سرویس کنه (فرداش فرمانده اومده بود تته پته و عذرخواهی که بخدا من منظورم از ایراد داشتن نطفه تون این نبود که بگم حروم زاده اید!!!) امیدوارم الان رفتار با سربازها بهتر شده باشه. مخصوصا سربازهای ناجا، که همیشه مظلومترین قشر سرباز هستن توی دوران آموزشی.

2- خود مشگین شهریها تعصب عجیبی روی سرکج اسم شهرشون دارن. من یادم نیست مشگین شهر رو میگن درسته یا مشکین شهر. اگر اشتباه نوشتم عذر میخوام.

3- تیر ماهِ 90، وقتی میاندوره بعد 40 روز، لاغر و با یه من ریش برگشتم خونه و چشمای خیس مامان رو دیدم که نصف شب منتظرم بیدار نشسته بود، دوباره که برای 20 روز آخر خدمت رفتم و رسیدم مشگین شهر، این شعر رو گفتم:

پای من با غل و زنجیر به مشکین می‌رفت || از سر میلِ خودش راهی قفقاز نبود
آری لــــــرزید دلم تا به درِ شهر رسید
||اهل ســنتور و غزل بود و در این فاز نبود!
توپِ من پنجره میشکست! خبر از تانک نداشت!
||این دلِ شاعرِ من آر پی جی انداز نبود
دل هوای پـــدر و مــــادر و زیــدش می‌کرد
||لیک فرمانده خـــــریدار چــنین نــــاز نبود
بهرِ این سینۀ افسرده در آن شهر سیاه
||دلخوشی غیر تو و خنده و آواز نبود
یار هم خدمتیِ من به خدا من گشتم
||یک نفر مثل تو پیدا کنم و باز نبود
از همه عالم و آدم که به دنیا دیدم
||یک نفر بی کس و مظلوم چو سرباز نبود

بازدید : 1371
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 14:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

نمیدونم از کجا شروع کنم. روز وحشتناکی رو تا همین الان که ساعت 1 ظهر هستش سپری کردم. امروز به نوعی، جان نشرو در زندگی واقعی ملاقات کردم.... این پست خدمت قبلی (کلیک)یادتونه؟ که گفتم 90 درصد پسرهای خدمت قبلیزندگیشون به فنا میره؟

دوتا دوست داشتم دوران ارشد،‌هادی و سید محسن، که لیسانس دانشگاه نفت بودن، مثل من بعد از لیسانس رفتن آموزشی خدمت و جواب ارشدشون که اومده بود و مثل من مهندسی کنترل دانشگاه شریف قبول شده بودن، بعد ایست خدمتی از خدمت برگشته بودن که درس بخونن و بعد درس خدمتهاشون تموم بشه.

هادی رنک اول رشته‌ی ما توی ارشد شد. پذیرش گرفت از مکمستر در کانادا. نوشتن 7 مقاله حین دورۀ دکتری در این دانشگاه حکایت از نبوغ و پشتکار و تسلط کم نظیر این پسر در رشتۀ درسیمون داره.

(از ساعت 1 که نوشتن این متن رو شروع کردم، نیم ساعت دایی که رفته بود ملاقات خاله که کرونا گرفته، اومد جلو در صحبت کرد باهام. الان هم دوست مذهبی و قدیمی‌مامان زنگ زد بهم یک پیرزن که میخواد من رو وارد نتوورک مارکتینگ چای نیوشا بکنه :| ذهنم اصلا تمرکز لازم برای نوشتن از ملاقات با‌هادی رو نداره دیگه. خلاصه میگم تمومش کنم)

1-‌هادی یک غول موفقیت محسوب میشه. توی پست خدمت قبلیوقتی نوشتم 90 درصد پسرای خدمت قبلی زندگیشون خراب میشه، اون ده درصد دقیقا منظورم سید محسن و‌هادی بود که آدمهای موفقی شدن. مخصوصا‌هادی. حالا... همون‌هادی، که 3 سال پیش در بحبوحۀ مقالات دکتراش، جواب پیامهای من رو توی اینستا نمیداد، و من یک دوست سوخته حسابش میکردم، امروز تقاضای ملاقات با من رو داشت. اصلا نمیتونستم حدس بزنم‌هادی بعد از 4 سال بیخبری، با من چی کار داره. امروز سر قرار، پسری رو دیدم که همون هیکل تو پر و قویش دو برابر شده از چاقی. یک مرد عاجز که با ترس و اضطراب عجیبی به من میگه نیروهای امنیتی یک باند ایرانی در کانادا ذهنش رو هک کردن، افکارش رو دانلود کردن و همه امور زندگیش رو تحت کنترل دارن. میگه این گروه امنیتی از سال 1970 همه‌ی افکار مردم رو تحت کنترل دارن و از اختراعات کانادایی در زمینۀ خوندن ذهن دارن سوء استفاده میکنن. میگه اجازه نمیدن من زنگ بزنم جاستین تئودور، نخست وزیر کانادا و بهش خبر بدم. اگر بفهمه اینا دارن از امکانات کانادا سوء استفاده می‌کنن پدرشون رو در میاره. به من میگفت شهاب میدونم تو هم عضو باند اینایی و از همون لیسانس پارادوکس خنده داری داشتی. این گروه تمامی‌جاب‌های من رو سرخود ریجکت کردن، نمیذارن من به اون چیزی که استحقاقش رو دارم برسم. PR (سکونت دائم) کانادا دارم ولی این باند ایرانی PR رو دست خودشون گرفتن و به هر کسی بخوان میتونن سکونت کانادا بدن. کلا سیستم اطلاعاتی کانادا رو دست خودشون گرفتن. الان فعلا برگشتم ایران. مشکل خدمت دارم و رفتم بنیاد نخبگان و فلان جا و بهمان جا برای پروژه خدمت صحبت کردم ولی مطمئنم این باند کنترل همه چی دستشونه.این باند که شامل مسعود میشه و مهدی الف و یاسر نون و ... و تو هم احتمالا باهاشون همدستی، تا داخل بدن من نفوذ کردن، باعث زیگیلهای روی گردنم شدن. هر وقت بخوان میتونن قلب من چشم من هر عضو از بدن من رو از کار بندازن.

2-‌هادی ده برابر اینها صحبت کرد، از تخمک قرض دادن مادر و خاله ش به هم و جابجا شدنش با پسرخاله‌هاش و کلی حرف عجیب غریب دیگه. آره‌هادی دیوانه شده. یک دیوونه که یک ساعت تمام حرفاش رو گوش میدادم، و غرق در غم و اندوه عجیب نمیدونستم چجور میشه به این رفیق خود شیفتۀ سابق و درموندۀ امروز کمک کرد. بعد از ملاقاتمون سریع تماس گرفتم خونشون تا نرسیده خونه با پدرش صحبت کنم. پدری که با صدای گریان و لرزان، پشت تلفن میگفت آقای غ، این پدر رو توی این شرایط تنها نذار.‌هادی داغون شده کمکم کن.

3- با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - توموری به نام مسعود (ادامۀ مطلب)

با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - این جمله از جناب مرتضی حنانه، پشت کتاب پیانوی چرنی، توی ذهن من حک شده. کاملا بهش اعتقاد دارم. هر چند مادرای ما سمپادیها اکثرا اعتقاد دارن که بچه‌هاشون تیزهوشن و نخونده سمپاد قبول شدن و ... ولی من یکی خوب میدونم چقدر برای کنکور ارشد و کارشناسی زحمت کشیدم و با برنامه ریزی دقیق خوندم. کسی که بگه استعدادش بالاست و نخونده قبول میشه، در واقع تمام زحماتی که خودش کشیده رو الکی پایمال کرده. این وسط، نابغه‌‌‌ای مثل‌هادی، و حالا آدم نسبتا تیزهوشی مثل من، قطعا هرچی هم بهش رسیدیم حداقل 70 درصدش برای پشتکاری بوده که در اون راه خرج کردیم و هرچی هم بهش نرسیدیم به همین نسبت به خاطر تلاش بیشتر بقیه بوده.

ما هر دو یک رفیق مشترک داریم. به نام مسعود. پسری که یک سال پشت کنکور کارشناسی مونده بود و از همۀ ما بزرگتر بود. دوران لیسانس هم پخِ خاصی نبود، به زور درسا رو پاس می‌کرد و معدل لیسانسش یک و یک دهم نمره از من پایینتر بود.

سال اول کنکور ارشد هم من هم مسعود پشت کنکور موندیم (که خورد به سال 88 و من شخصا داشتم کنار بسیجیهامون توی گروهای ایمیل یاهو به بچه‌های جبهۀ سبز دانشگاه ثابت میکردم که توی راهپیماییهای فراخوان شده توسط میرحسین اگر در هر متر مربع 10 آدم جا بشن کلا بین آزادی تا انقلاب چندنفر آدم جمع میشه! در این حد چیزخل بودیم...)

سال دوم کنکور ارشد هر دو خوندیم و مسعود شد رتبه زیر ده من هم فکر کنم 14 شدم. من چون 4 ساله لیسانس رو تموم کرده بودم، باید تابستون 90 میرفتم سربازی تا جواب قبولی ارشد بیاد. با همون تصمیم ناآگاهانه ریدم توی مسیر زندگیم. از دق دادن مادرم گرفته تا افسردگی بعد آموزشی پادگان خودم... که بگذریم. بحث روی مسعوده. که رفت طلای المپیاد مهندسی شیمی‌گرفت اون سال. به عنوان نخبه حین ارشد سربازیش رو تموم کرد با یک پروژه. ب ا تلاش و پشتکارشمسعود به هر آنچه نرسیده بود از بعد ارشد رسید. رتبۀ 3 دکترا شد. پذیرش از همون مکمستر گرفت. تا اینجا همه چی اوکی هست. ولی مسعود یک دیالوگ داشت که در تمامی‌جنبه‌های حرفهاش این دیالوگ رسوخ کرده بود؛ یک بار که با مسعود سوار ماشین شاهرخ بودیم، مسعود طبق معمول داشت غر میزد که ما لب دریا بریم خشک میشه باید آفتابه ببریم با خودمون اه تف توی این زندگی که اصلا جای پیشرفت برامون نیست. مسعود صمیمیترین رفیق من در دوران ارشد بود و همیشه حرفاش رو جلوی روش تأیید میکردم. شاهرخ یکباره برگشت گفت: بابا مسعود تو دیگه نزن این حرفو. تو از اونایی که همیشه جلو بقیه از یأس و ناامیدی حرف میزی و پشت صحنه تلاش میکنی و خودتو بالا میکشی.

آره درسته. منم بهش فکر کردم. مسعود دقیقا همچین آدمی‌بود. خود مسعود اون لحظه لبخند زد، جوابی نتونست به شاهرخ بده که جمع رو قانع کنه. انگار این واقعا نقشۀ پس زمینۀ ذهن مسعود بوده همیشه. مسعود که دوست من بود و همیشه هوای من رو داشت. ولی یک دوست دیگه داشتم، حسین صحرایی، یک بیشعور منچستری که خیلی با هم در باره منچستر تکست بازی میکردیم، سال اول ارشد من (و سال دوم ارشد خودش) وسط تکستها همیشه به من یاداوری میکرد که مسعود المپیاد طلا گرفت نخبه شد تو باید برگردی توی سگدونی پادگان). مسعود و حسین کاری کرده بودن من تمام سال اول ارشد خواب رژه‌های پادگان رو میدیدم.

اما امروز، وقتی‌هادی، با اون همه نبوغ؛ با اون همه موفقیت و مقاله‌ی علمی، با PR کانادا، وسط ترسهای پنهان ذهنش اسم خدمت و اسم باندی به سرکردگی مسعود رو آورد، وقتی حتی با پدر عاقل و جا افتادش هم حرف میزدم گفت یه سری رفیق داشت توی مکمستر "مسعود و پسعود" که همه از این عقب بودن و با زیراب زنی جلو افتادن. من فهمیدم این تومور سرطانی بدخیم، این مسعود خان، اونجا هم کار خودش رو کرده در بیرون انداختن یک دوست دیگه از مسیر رقابت.

هفته‌ی پیش مسعود تماس گرفته بود از کانادا باهاش صحبت می‌کردم. یه سری پیشنهاد مطالعه‌‌‌ای بهم داشت. میگفت قبل قرنطینه یک مهدی نامی‌بود محل کارمون، 50 ساله و ایرانی که سعی داشت زیراب منو بزنه ولی باس (رییسمون) فهمید اخراجش کرد.

درسته، مسعود پشتکار فوق العاده بالایی داره. آدم بدون پشتکار نمیتونه کارشناسی و ارشد شریف بخونه، نخبه بشه، دکترای مک مستر بگیره و یک شغل امن در کانادا جور کنه. ولی توی رقابت، از آدمایی مثل مسعود بترسید. مسعود یه تومور سرطانیه. ذهن رقیباش رو فلج میکنه.

طفلک‌هادی.. از ته دل غمگینم. ناراحتیم از فوت مامان خیلی یادم نمیاد. ولی غم امروز، تلخترین روز زندگیم رو رقم زد. یه جورایی یاد دوماه آخر زندگی مامان افتادم. که بعد سکتۀ مغزی نمیشد حرفاش رو بفهمم. زمان فوت، صبح جمعه دوم محرم 1394، سعی داشت دست توی دست بابا یک چیزی به بابا و من و شهرزاد بگه ولی زبونش باز نمیشد. نفهمیدیم چی میخواست بگه و رفت.‌هادی امروز همون بود. یک دوست قدیمی، که حرفاش رو نمیفهمیدی. هی با ترس میخواد یک چیزی بهت بگه، ولی حرفاش رو نمیفهمی.‌هادی فقط یک چیز رو تکرار میکنه. میگه من نمیتونم تلفنم چک میشه. ولی شما زنگ بزنید به اطلاعات، به جاستین تئودور. بهش بگین این باند ایرانی دارن کثافت کاری میکنن. دستام دیگه نای تایپ کردن نداره.

بازدید : 493
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 14:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

محضِ یک کمی‌خاطره بازی فوتبالی از دهۀ هفتاد و هشتاد، امروز اسم بازیکن سابق پرسپلیس، بهروز رهبری فرد رو توی گوگل سرچ کردم. که گوگل طبق رسم همیشگی خودش عکس و اسم ده کاراکتر دیگه رو بهم پیشنهاد کرد با این بهونه که "افرادی که رهبری فرد رو سرچ کردن، همچنین این اسامی‌رو هم سرچ کردن". بین اون ده اسم پیشنهادی گوگل، کنار اسمهایی فوتبالی مثل کاویانپور،‌هاشمی‌نسب، یونس باهنر، رضا شاهرودی و ... یک اسم عجیب و یک عکس عجیبتر دیدم که دلهرۀ آشنا و عجیبی به دلم انداخت: عکس یک چهرۀ تکیده و لاغر، با یقۀ لباس زندان پشت میکروفون. اسمی‌که یکم آشنا بود: غلامرضا خوشرو کوران کوردیه.

هرچی به ذهنم فشار آوردم به عنوان بازیکن از این شخصیت چیزی یادم نیومد. کنجکاوی امونم نداد، رو اسمش کلیک کردم و بله.. یادم اومد. همون خفاشِ شب، قاتل زنجیره‌‌‌ای سال 76 بود. دیشب در پست سرباز از 9 سالگی خودم نوشتم. و جالبه سال 76 هم دقیقا 9 ساله بودم. و به وضوح یادمه تابستون 76 رو که خونۀ مادربزرگم پیش خاله‌هام میموندم معمولا تابستونها، اون تابستون دادگاههای خفاش شب به صورت علنی از شبکه‌های اون زمان محدودِ سیما پخش میشد (من جشن افتتاح شبکه 3 یادمه :دی انقدر فسیلم!). و مادر بزرگم با 5 خالۀ مجردم، همگی با دلهره پای صحبتهای خفاش شب مینشستن و قصۀ جنایتهای مخوف و رعب انگیزش توی شهر تهران رو مرور می‌کردن.

هرچند خفاش شب هیچ وقت به قتلهای خودش اعتراف نکرد و مرداد ماه 1376 اعدام شد، لیست قتلهای منسوب بهش رو توی ویکیپدیا نگاه میکردم. لوکیشنهایی از تهران، اتوبانهایی نیمه کاره که جنازۀ سوختۀ زنهای مقتول مورد تجاوز قرار گرفته پیدا شده بود. از تجسم تهران سال 76 مو به تنم سیخ شد.

جدی تهران دهۀ 70 چقدر مخوف بوده! تهرانی که در فاصلۀ 3 ماه 9 تا جنازۀ سوخته یکی بعد اون یکی هرگوشه کنارش پیدا میشد.

نمیخوام تحلیل کنم و بگم امنیت الان از برکت کیه. ولی فقط خدا رو شکر که تهران الآن، تومنی صنار با اون تهران مخوففرق داره.

نکتۀ جانبی - سال 1388، سر کلاس بررسی طرح در دانشگاه، یکی از اساتید‌های کلاس خارج نشینمون، دکتر رشتچیان، به نکتۀ قشنگی اشاره کرد: گفت تهران یکی از تمیزترین شهرهای دنیاست. شک نکنید. هیچ شهری در دنیا رو پیدا نمیکنید که شهرداریش دو وعده در روز جمع آوری زباله شهری داشته باشه. لندن با اون همه دبدبه کبکبه هفته‌‌‌ای یک بار جمع آوری زباله داره (این رو تأیید میکنم. خونه‌های انگلیسی یه Backyard دارن که توش سطلهای زباله‌ی بزرگی هست که تل انبار میشن و همون چند روز یک بار تخلیه میشن. رایان گیگز کلی عکس در حال دویدن توی کوچه‌های بکیارد داره :)) ). البته شاید شهری که زباله‌هاش یک هفته بمونه بو نگیره و همچنان قابل سکونت باشه، مثل لندن، متمدن تر محسوب بشه از تهرانی که دو روز شهرداری زباله‌هاش رو جمع نکنه شهر رو موش و کثافت و بوی گند بر میداره. ولی باز هم، تصور زندگی در تهران، بدون خدمات امنیتی ناجا، بدون خدمات شهرداری، یکم مخوفه. مثل همون تهران مخوفی که مرتضی مشفق کاظمی‌از تهران دوران قاجار و پهلوی توصیف کرده احتمالا.

لیست قتلهای منسوب به خفاش شب (در ادامۀ مطلب):

قتل‌ها

  • روز ۱۳ فروردین ۱۳۷۶، با کشف جسد زنی ۵۴ ساله در مقابل پارک چیتگرتهران، پلیس تحقیقات جنایی خود را برای کشف ماجرای این جنایت آغاز کرد. نام این زن توران نظریبود.
  • ۱۶ فروردین ۷۶، جسد سوخته زنی از باغی در کرج کشف شد. پزشک قانونی علت مرگرا اصابت ضربات چاقو به ناحیه گردن و سینه تشخیص داد و وقوع سوختگی را پس از قتل دانست. جسد متعلق به زنی به نام عهدیهبود.
  • ۳۱ فروردین ۷۶، جسد سوخته زنی ۴۳ ساله در جاده در دست احداث فرحزادتهران، کشف شد. پزشکی قانونیعلت مرگ را پارگی قلب و گردن به وسیله کارد مطرح کرد.
  • ۲ خرداد ۷۶، جسد سوخته زنی در منطقه اوینتهران کشف شد. علت مرگ به تشخیص پزشکان اصابت ضربات چاقو به گردن و سینه بود. الهه همتی‌نژاد، ۲۴ ساله، برای عیادت خواهرش به بیمارستانی در چمران رفته بود و شب، هنگام بازگشت جان سپرده بود.
  • ۸ خرداد ۷۶، مأموران پلیس تهران، جسد سوخته دو زن را در بلوار آسیاکشف کردند. بنا به گزارش پزشک قانونی قربانیان قبل از سوزانده شدن به قتل رسیده بودند. یکی از دو جسد سن بیش‌تر داشت و با ۲۷ ضربه چاقو به قتل رسیده بود و جسد کم سن‌تر خفه شده بود. اعظم ثابت‌نژادبه همراه دخترش منیره قهوه‌چیقربانی این جنایت شده بودند.
  • ۱۴ خرداد ۷۶، جسد سوخته دختر دانش‌جویی در بلوار اندیشه شهر زیبا در غرب تهران کشف شد. دست‌ها و پاهای قربانی بسته شده بود و علت مرگ سوختگی بود. مقتول پرند پرچمی، دانش‌جوی سال پنجم دندان‌پزشکی همدان بود.
  • ۳۰ خرداد ۷۶، جسد سوزانده شده زنی ۵۵ ساله در بزرگراهی در دست احداث واقع در غرب تهران کشف شد. این قربانی قدم‌خیر جهان‌فرنام داشت. [۴]

بازدید : 459
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

در مورد فیلم سرباز (اگر دنبال میکنید)

1- تا حالا سربازی، فقط بخش کوچیکی از موضوع فیلم رو به خودش اختصاص داده. ولی خوب یک نکتۀ مثبت داره بحثی که در این فیلم شده و یک نکتۀ منفی:

نکتۀ مثبت:به خوبی توی این فیلم اشاره شده سربازی فقط برای کسایی توی این مملکت گزینه محسوب میشه که راهی به جز سربازی پیش راهشون نباشه. از همه جا مونده و از همه جا رونده باشن، بدون هیچ پارتی و راه دومی‌به جز سربازی.

نکتۀ منفی:سربازی راه نجاتی برای شخصیتی مثل شهاب معرفی شده. این حرف اصلا حقیقت نداره. سربازی رفتن کسی رو مرد نمیکنه، راه نجاتی هم برای کسایی که از همه جا در موندن جلو پاشون قرار نمیده. سربازی هیچی نیست جز هدر دادن دو سال از وقت و عقب موندن از زندگی برای دو سال بیشتر.

نکتۀ اضافی:بچه که بودم (سال 1997 یعنی من 9 ساله بودم)، پدر و مادرم یک آموزشگاه کنکور رو مدیریت می‌کردن، دخترانه بود، ما طبقۀ زیرزمین ساختمونش زندگی می‌کردیم. برای بوفه ش که پفک میخریدن، کیسه‌های بزرگ پفک رو میذاشتن توی پاگرد زیر زمین. پفکهای چیتوز بود. سال 97 به مناسبت پیروزی ایران جلو استرالیا، و صعود تیم ملی به جام جهانی 98 فرانسه، همه محصولات تجاری به نحوی محصولاتشون رو به جام جهانی ربط داده بودن. چیتوز کنار بلیطهایی که پشت بسته‌های پفکش چاپ میکرد و قول اعزام هواداربه فرانسه رو میداد، یک پاکت عکس فوتبالیست داخل بعضی بسته‌ها میذاشت. من کارم این بود که هر کیسه جدید پفک که میومد پاگرد، میرفتم سریع بسته عکسدار‌ها رو سوا میکردم و پفکاشو برمیداشتم. امکان نداشت عکس فوتبالیست برسه دست دخترهای آموزشگاه مامانم اینا. این از اختلاس منِ 9 ساله. خلاصۀ حرفم: وقتی قدرت یک کاری رو داشته باشی، وقتی چیز به درد بخوری اختیارش با تو باشه، امکان نداره بذاری قبل خودت به بقیه برسه، حتی اگه یه پسر 9 ساله باشی! اینو تعمیم بدین به موارد مهمتر. به قول یکی میگفت مردم رو جو گرفته، بورس اگر خوب بود اگر سود توش بود نظام امکان نداشت بذاره بیفته زیر دست مردم. #حرف_حساب

این حرف رو به سادگی میشه تعمیم داد به سربازی. سربازی خوبه؟ کسی تا حالا بچه مسئول یا بچه سفیر توی دوست و آشنا و فک و فامیل دیده که سربازی رفته باشه؟ مخصوصا ارگانهایی غیر از سپاه. تاحالا بچۀ مسئولی شده سرباز نیروی انتظامی‌بشه؟

من که شوهر خاله م سفیره، 3 تا پسر داره یکیشون یک ساعت سربازی نرفته (بزرگه زمان خاتمی‌که خرید آزاد شد خرید، ولی دوتای بعدی کاملا غیر قانونی و با پارتی سربازیشون جور شد - به من هم پیشنهاد داده بودن سربازی من هم جور بشه که مادرم مخالفت کرد). (خاله م خیلی بیماره - التماس دعا دارم شدید).

خدمت سربازی هم دقیقا مثل همۀ چیزهای غیر مقدس دیگۀ مملکته که برچسب مقدس میچسبونن روش و میندازن روی گردۀ مردم عادی. از اون مقدسهایی که برای مسئولین لازم نیست، شاید چون بچه‌های اونا خود به خود قدیس و قدیسه هستن :)) نیازی به این خدمات مقدس ندارن.

من خودم اگر جای یک دختر بودم (یا اگر قدرت انتخاب برای خواهرم داشتم)، به هیچ وجه پسری که مجبور شده بره سربازی رو انتخاب نمیکردم. پسری که سربازی رفته در این کشور نماد کمزور ترین و بدون قدرتترین مرد و حتی فرد توی کشوره. برعکس مردهایی که به هر طریقی تونستن سربازی رو دور بزنن، جزو باعرضه ترین پسرهای مملکت محسوب میشن. کسی که مجبور شده بره سربازی قطعا پسر بی عرضه و بدون پشتوانه‌ی قدرتی بوده (مثل خودم).

بگذریم

2- یک "پدسگِ عوضی" هم لازمه نثار کسی کنم که باعث شده این فیلم سرباز زمان افطار پخش بشه: یا نویسنده‌‌‌ای که بهش گفتن برا بعد افطار فیلم نامه بنویس و نوشته، یا احتمالا مسئولی که اول فیلنامه اومده زیر دستش و برنامه ریزی کرده بین 5 تا فیلم این فیلم بعد افطار پخش بشه.

آخه پدسگ، به قرآن یه چیزی از تکست و متن توی فیلم شنیدی (توضیح اینکه این فیلم هر قسمت اقلا 4 و 5 تا پیام واتسپی بین کاراکترها رد و بدل میشه که 90 درصد قابل خوندن از دور نیست و باید حتما بری یک متری TV و پیامهای رد و بدل شده رو بخونی). نویسندۀ گرامی، شما توی فیلمهای شبکه خانگی و سریالهای خارجی وقتی میبینی تکست بازی میشه، لپتاپ روی پای بیننده ست. تو جدی فکر کردی ما سر میز افطار هر 5 دقیقه از سر میز بلند میشیم میریم پای تلویزیون تکستهای مسخرۀ رد و بدل شدۀ بین کاراکترها رو بخونیم؟ یکم فکر کنید تو رو قرآن. یاد اون سرسره‌های پارک آبی افسریه تهران افتادم. طرف گفته بذار یه چی طراحی کنم مردم حال کنن. کنار دو تا سرسره 20 متری مقعر، دو تا هم محدب ساخته. و گویا روز اول موقع افتتاح یک نفر روی این سرسره محدبها رفته رو هوا و از ده متری شِلِپ افتاده تو آب قطع نخاع شده :)) :| :/ نتیجه شده اینکه الان بین چهارتا سرسره، دوتا مقعرها بازه، دوتا محدبها رو از همون روز اول بستن... :))

پینوشت: فیلم بدی نیست. خیلی دوست دارم بدونم پوینت نهاییش چیه. و اینکه آرش مجیدی رو نمیشناختم. چقدر بازیش رو برای این فیلم دوست دارم.

بازدید : 1269
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خطی بر صفحۀ آسمان

یک هفته‌‌‌ای هست به بحث ازدواج با خود(سولوگامی) علاقمند شدم و هر وقت حوصله م بکشه در موردش مطلب میخونم.

ادامۀ مطلب افکار پراکندۀ خودمه که فقط برای دسته بندی مینویسمشون. احتمال 90 درصد خوندنش کمکی به مخاطب خارجی نمی‌کنه.

قضیه از اینجا شروع شد که توی این قرنطینه و کم کم شروع کردن کارهای خونه، گاهی دیدم دارم با خودم مکالمه میکنم. البته هر ذهنی همیشه وقتی ساکته و در فکره، داره با خودش مکالمه میکنه. من این روزها متوجه شدم که چقدر این مکالمه با خودم برعکس حرف زدنم با بقیه برام لذت بخش، و از اون مهمتر آرامش بخشه. فعلا هیچ چیزی در مورد سولوگامی‌نمیدونم. آب و تاب ندم قصه رو و نکات رو خلاصه بیان کنم - لازمه ذهنم خلوت بشه.

1- تمام مطالب کارشناسانه‌‌‌ای که خوندم، همه متفق القول میگن که سولوگامی‌توسط خودشیفته‌ها (نارسیسیستها) رخ میده.

2- در این راستا خیلی با خودم دو دوتا چارتا میکنم که آیا این تمایل به تنهایی و لذت بردن از خودم که داره در من رشد میکنه، منشأش از نارسیسیزمه؟ پاسخ کمابیش بله هست. در واقع پس از تست کردن روابط متعدد، و عدم نتیجه گرفتن، به این نتیجه رسیدم که توان رابطه و تعهد عاطفی با هیچ کس ندارم. ترجمۀ نارسیسیستیش میشه اینکه این 7 سال متوجه شدم هیچ دختری لیاقت عشق من رو نخواهد داشت و نخواهد فهمید عشقی که من سعی دارم توی رابطه ارائه بدم. پس در یک استراتژی فرار، میام و میگم بهتره این انرژی عاطفی عظیم رو روی خودم متمرکز کنم.

3- کلا آدمی‌هستم که نمیتونم روی چندتا کانون تمرکز کنم. یا فلانی، یا بهمانی، یا خودم، یا .... انگار نمیتونم هم زمان هم خودم رو دوست داشته باشم هم بقیه رو.

4- این کرم سولوگامی‌یه هفته س در من بیدار شده. از ماه رمضون امسال مصمم شدم روزه‌های خودم رو با خودارضایی خراب نکنم. این خودارضایی نکردن و عدم نیاز به غسل، کمک کرده تمام نمازهام رو سر وقت بخونم، نمازی که همیشه دوران جوانی ازش لذت می‌بردم. سرشارم از حس خوب، یه حس دلچسب غرور. بی نیازی از نیاز جنسی که مدتها خودم رو اسیرش کرده بودم. میخوام این برنامه رو تا آخر ماه رمضان ادامه بدم.

5- آره این بی نیازی جنسی بهم یه اعتماد به نفس کاذب داده. یادمه وقتی به نگار (یادم نیست خانوم چندمی! و جالبه برعکس همیشه اصلا برام مهم هم نیست بشینم بشمرمشون اولی دومی‌سومی‌هرچندمی! به درک!) میگفتم دارم قرص کاهش میل جنسی میخورم، یک جمله برگشت گفت: "آخ جون". درسته آخ جون... از نظر من زنها لیاقتشون اینه با مردهایی بدون قدرت جنسی ازدواج کنن. که وقتی همسرشون توان جنسی نداشت و میل جنسی نداشت، بگن آخ جون. این تفکر 7 ساله که کم کم در من شکل گرفته. اینکه مرد اصلا نباید برای نیاز جنسی خودش منت جنس زن رو بکشه. و الان، نگاه میکنم میبینم خداوند نماز رو برای آدم واجب کرده. آدم اگر بخواد اسیر قوۀ جنسی خودش باشه (چه ازدواج، چه خودارضایی) در هر دو مورد غسل واجبه. و من دیدم که خودارضایی و سختی غسل در زمستون و تغییر فصلها باعث شد نماز از زندگیم حذف بشه. الان که دوباره لذت نماز رو چشیدم، خیلی به آدمهایی که ازدواج کردن فکر می‌کنم. میگم زوجها هم بعد رابطه باید غسل کنن دیگه؛ جز این که نیست. پس اگر در غسل تنبلی کنن نمازشون ممکنه خراب بشه. یکم هم تعصبم روی مصرف آب کمک کرد اینجا؛ که در مجموع نتیجه بگیرم که آدمیزاد برای سعادت چاره‌‌‌ای نداره جز اینکه آتش جنسی نفسش رو در کم شعله ترین حالت ممکن نگه داره. بدون هیچ تحریک اضافی. قطعا دوری از جنس زن به مرد خیلی کمک میکنه توی این سعادت ابدی که خداوند براش در نظر گرفته.

6- یه هفتس در مورد سولوگامی‌میخونم، اما شاید بیشتر از دوماهه که ناخودآگاه و بدون اطلاع خودم داشتم ویژگیهای زنونۀ شخصیت خودم رو رشد میدادم. دیروز یخچال رو با جوش شیرین برق انداختم و هر سری در یخچال رو باز می‌کنم کیف می‌کنم از تماشا کردنش. ماستهایی میزنم که خاله‌هام که خانومهایی کدبانو هستن کلی تعریف و تمجید می‌کنن از سفتی و مزۀ ماستها و دوغهام. تزئینات کادویی گل... علاقۀ عجیبی پیدا کردم به رشد موازی غرایز زنانه و مردانه در ناخودآگاه خودم. اصلا دلم نمیخواد این آشپزخونه‌‌‌ای رو که الان برای تک تک قسمتهاش برنامه دارم، این یخچالی که الان برای همۀ غذاهاش و خوراکیها و میوه‌هاش برنامه دارم، با یک شریکی به اسم همسر شریک بشم و مجبور شم اختیارشو بدم دست یک زنی که به صورت غریزی خودش رو فرمانروای مثلا قلمروی یخچال میدونه. آره من خودم رو عمیقا لایق و شایسته میبینم برای اینکه خودم تا ابد اختیار تمام بخشهای زندگی رو در دست خودم داشته باشم، حتی اختیار سرزمینهای زنانۀ این قلمرو.

7- من خردادی هستم. خردادی‌ها دو شخصیتی هستن. من شدیدا دو شخصیتی هستم. برهۀ بروز هر یک از این دو یا چند شخصیت متفاوته، چند روز در میون. اما یک ماهه که متوجه شدم با تمرین میشه کاری کرد بخشهایی از این چند شخصیت با هم فعال بشن. حس می‌کنم میتونم کاری کنم بخش مردِ من، با بخشِ زنِ درونم هم زمان هم صحبت بشه و عمیقا از این هم صحبتی لذت ببرم. احتمالا الگوی اصلی دیالوگهای شخصیت زنِ من برگرفته از شخصیت مادرم هست که مکالماتی بی انتها با هم داشتیم. مثل یک حافظۀ رایانه ای، یک هوش مصنوعی که حالا کاملا train و تربیت شده و یاد گرفته چجور از این حافظه‌ی ذخیره شدۀ مملو از مکالمات شهاب با زنهای زندگیش؛ یعنی مادرش، خواهر و دوست دخترهاش، در موقعیتهای مقتضی استفاده کنه. درسته؛ فیلم her هم تأثیر زیادی داشته توی شکل گیری این رویکرد جدید من.

8- من شیفتۀ مکالمات گروهی بودم. شیفتۀ نظر دادن و نظر شنیدن. الان چند وقته حس میکنم بیشتر دارم با خودم مونولوگ میگم، و بخش ترسناکش اینه که بشدت از این مونولوگ گفتن خودم لذت میبرم. نمونۀ بارزش وبلاگم هستش. همیشه هر وقت میدیدم مخاطب ندارم، با حالت قهرگونه نوشتن رو ترک می‌کردم و به نظر گذاشتن در وبلاگ بقیه اکتفا می‌کردم. ولی الان در موج جدید نوشتن افکارم، مخاطبی ندارم. غیر از چند نفر گذری. که اون هم میدونم به واسطۀ سنشونه، همون آدم مثلا اگر به جای 17 سال، 25 سال داشت، احتمالا وبلاگ من رو دنبال نمی‌کرد. من خطرناک شدم. یه آدمی‌که رسما داره برا خودش حرف میزنه. پستهای طولانی، حرفهایی در ظاهر بی سر و ته. ولی داره از اون حرف زدن با خودش لذت میبره.

9- تنهایی بعد از شهرزاد احتمالا مؤثر بوده توی رسیدن به این نقطه.

10- کنار نارسیسیزم، شرایط مالی هم قطعا مؤثره. من اگر شرایط مالیم خوب بود، تا الان صدبار با جنسی از جنس مخالف ازدواج کرده بودم. پس خودشیفتگی تنها فاکتور رسیدن به سولوگامی‌نیست.

11- به نظرم خیلی از زوجهای حاضر هم فقط اسم زوج رو یدک میکشن. در باطن امر همشون آدمهای تنهایی هستن که با ازدواج حتی تنهاتر هم شدن.

12- پدر مادر خودم احتمالا کمی‌مصداق این زوجهای تنها بودن. زوجی که از نظر عاطفی و جنسی هیچ عنصر مستحکم کننده‌‌‌ای بینشون نبوده. از نظر مالی هم هر دو شخصیتهایی بودن توانا و هیچ کدوم به دیگری وابستگی مالی نداشته. شاید تنها دلیل شور و شوقشون برای زندگی من و خواهرم بودیم. یه فریب که خودشون رو هم گول زده بود که این زن و مرد به هم نیاز دارن.

ولی از نظر من، زن و مرد اصلا به هم نیاز ندارن.

پینوشت: در حال ترویج هیچ خط فکری نیستم. فقط افکار لحظه ایم رو روی کاغذ آوردم. شاید طول عمر این افکارم تا آخر ماه رمضون باشه. شاید حتی تا آخر ماه هم دووم نیاره. نمیدونم. فقط لازم داشتم بنویسم.

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 33
  • بازدید کننده امروز : 29
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 48
  • بازدید ماه : 290
  • بازدید سال : 971
  • بازدید کلی : 91757
  • کدهای اختصاصی